رادمهررادمهر، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

رادمهر

4 سالگی و داستاناش

4 سالگی خووووووب سنیه آقا خووووووووب ترسو نبودی، تاریکی برات مفهومی نداشت، می رفتی می اومدی اما از وقتی 4 ساله شدی من باید پشت در دستشویی بایستم که تو بری دستشویی و بیای یا با هم بریم اسباب بازیتو از اتاقت بیاریم ... مثلا همسایه طبقه بالایی چیزی بندازه زمین با چشمای گرد شده به من نگاه می کنی که چی بود؟ صدا میاد؟ هیولاست؟  بهت می گم نه عزیزم هیولا کجا بود... میگی اگه هیولا بیاد تو چی کار می کنی؟ می گم هیچی یه لقمه چپش می کنم، تو هنوز مامانو نشناختی  پرسیدم و خوندم فهمیدم تو سن 4 سالگی ترس بوجود میاد ... جونم 4 سالگی تازه شاخم شدی... وایییییی از اون شاخ گرد کوچولوها دوست داری به حرفت گوش بدیم، اگه متوجه م...
30 ارديبهشت 1394

کی برام عروسی میگیری؟

دیروز من و بابا بیرون کار داشتیم و زود از محل کارمون زدیم بیرون، کارمون که انجام شد دیدیم هنوز وقت داریم گفتیم بریم یه جای دنج یه چای خوشمزه بزنیم...رفتیم پاتوق همیشگی تو لواسون... قبلش از نون خامه ای لواسون واسه خودمون بمب ساعتی خامه ای گرفتیم و رفتیم سراغ چای تو هم مدام غر غر که بریم یه جا چای بخوریم... عاشق چایی خلاصه موقع برگشتن من و بابا داشتیم با هم حرف می زدیم که یهو گفتی: مامان کی برای من عروسی می گیری من و بابا  دلمون ضعف رفت... وای چه بی جنبه ایم ما... به قول خودت چنده ام شد گفتم عروسی چیه؟ گفتی : نمی دونم... فکر می کنی عروسی یه چیری مثل تولده؛ یه مهمونی با کادو و کیک  حالا من به ...
21 ارديبهشت 1394

شیطونی کردی دستگیرت کردن

چند وقت پیش مامانی برات یه ست پلیسی گرفته که توش دستبند داره... تو هم عاشق وسایل پلیسی و اداهای پلیس گونه ... مدت هاست که دست من و بابا رو دستبند می زنی و مثلا ما رو دستگیر می کنی موقع هایی ام که ما دم دستت نباشیم دست خودتو دستبند می زنی ... از جمله وقتایی که این شیرین کاری رو کردی چند روز پیش تو اتوبان بود... یهو دیدم ماشین پلیس کنار ماشین ماست... موازی داره باهامون میاد... چیه... چی شده... هیچی یهو آقا پلیس پشت بلندگوش گفت: شیطونی کردی دستگیرت کردن!!!!!! همه ماشینای اطراف این شکلی شدن تو دست خودتو به پشت صندلی سمت شاگرد دستبند زده بودی و نشسته بودی نگاهشون می کردی و می خندیدی کلا خیلی ممنون... نمیگی آدم پلی...
19 ارديبهشت 1394

پسرک چهار ساله ام تولدت مبارک

از چهار سال پیش تا امروز من مادر شدم... مامان... فهلنگی (اینو فقط سه تامون می دونیم یعنی چی) .... و امروز روز تولد عزیزترین وجود زندگی منی... عزیزترینی که با اومدنش فهمیدم وقتی بخشی از قلب انسان جلوی چشماش می تپه یعنی چی... رادمهرم 13 اردیبهشت برای من یعنی قشنگ ترین روز خدا... روزی که نام من به عنوان مادر در جریده الهی ثبت شد و خدا کنه که من لایق این نام زیبا باشم عزیزتر از جونم قشنگترین لحظه های زندگی من وقتیه که تو از ته قلبت می خندی و شادی می کنی وقتی بالا و پایین می پری وقتی نقاب می زنی و میای می گی مامان زورو شدم وقتی تفنگ برمی داری و می گی پلیس شدم وقتی میای می گی فهلنگی بیا... همه این شادیا رو با جونم حس می...
13 ارديبهشت 1394

شیرین زبون خوردنی

نمی دونستم 4 سالگی انقدر سن شیرینیه...نمی دونستم بچه ها تو این سن انقدر خوش زبون و خوشمزه میشن... تو تمام وشی های دنیای رو یه جا به من دادی عزیزترینم وقتی جمله های خودمو به خودم برمی گردونی، غش می کنم... مثلا دستم خورد و آب ریخت میگی: مامان این چه وضعشه... وقتی عبارت جدید یاد میگیری اما بلد نیستی بگی بیشتر مزه می ده... چند روز پیش شن از ته کیسه وسایل شن بازیت ریخت تو حموم ... اومدی میگی مامان بیا اینا رو جمع کن من چنده ام میشه... چندش یعنی   زبون ریختنت برای راضی کردن منم واسه خودش عالمی داره... چند شب پیش بابت دیر خوابیدنت گفتم پس امشب برات قصه نمی گم هر وقت به موقع خوابیدی قصه داریم... کلی اصرار کردی که نه بگو، بعد دی...
9 ارديبهشت 1394

داریم به روزای تولدت نزدیک میشیم

داریم به 4 سالگیت نزدیک می شیم... تب و تابش منو گرفته ... مثل هر سال نزدیک تولد تو... کارای تولدت با حضور پر شور من و بابا انجام شده... فقط مونده کارای نهایی... کارت دعوتاتم که خودت پخش کردی بین مهمونات... دور از چشم من سفارشم دادی که چی برات کادو بیارن...: مامانی برای من لباس نیاری ها من لباس زیاد دارم، برام اسباب بازی بیار.... اینا رو به مامانی گفتی... نه که اسباب بازی کم داری... بابت اونه وروجککککککک حالا من فقط منتظرم... روزا رو می شمرم تا روز تولد قشنگت برسه از همه قشنگتر هم اینه که رفتار و کارات خیلی تغییر کرده؛ من قشنگ حسش می کنم... بزرگ شدنت خیلی خوبه؛ هر چند دلم برای کوچولوییات خیلی تنگه...  رفتارات خیلی با حال ...
7 ارديبهشت 1394

بابا بشم یا پلیس؟

این روزها موندی کدوم رو انتخاب کنی باباش شدن یا پلیس شدن... عشق عجیب و غریب تو به نوزاد باعث شده دوست داشته باشی بابا شی اول که می گفتی می خوام مامان شم چون دوست دارم نی نی داشته باشم، بعد که بهت گفتم نه نمی تونی، تو می تونی بابا شی، پرسیدی باباها هم نی نی دارن؟ گفتم خب آره دیگه مثل بابای خودت حالا یه فیلم قهرمانانه هم دیدی ... گفتی مامان من می خوام پلیس شم... گفتم باشه... بعد اومدی گفتی نه می خوام بابا شم پلیس نمیشم... فکر می کنی فقط می تونی یکی اش رو انتخاب کنی... منم گذاشتم تو همین حال و هوا بمونی... خوب فکراتو بکنی و تصمیم بگیری   ...
5 ارديبهشت 1394

اردیبهشت زیبا سلام

اردیبهشت زیبا سلام   قشنگترین ماه خدا سلام چه خوب شد زودتر اومدی... منتظرت بودم... خیلی... دوستت دارم اردیبهشت ... خیلی رادمهر بیشتر از همه منتظرت بود تمام هفته ها و روزا و رو شمرده تا تو زودتر بیایی...   می دونم پر از خبرای خوبی می دونم پر از اتفاقای شادی   عین بچه ها چشمامو بستم و دستامو آوردم جلو... منتظرم... یکی پس از دیگری... خبر خوش پشت خبر خوش... شادی پشت شادی   ما منتظریم...   ...
1 ارديبهشت 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمهر می باشد