4 سالگی و داستاناش
4 سالگی خووووووب سنیه آقا خووووووووب ترسو نبودی، تاریکی برات مفهومی نداشت، می رفتی می اومدی اما از وقتی 4 ساله شدی من باید پشت در دستشویی بایستم که تو بری دستشویی و بیای یا با هم بریم اسباب بازیتو از اتاقت بیاریم ... مثلا همسایه طبقه بالایی چیزی بندازه زمین با چشمای گرد شده به من نگاه می کنی که چی بود؟ صدا میاد؟ هیولاست؟ بهت می گم نه عزیزم هیولا کجا بود... میگی اگه هیولا بیاد تو چی کار می کنی؟ می گم هیچی یه لقمه چپش می کنم، تو هنوز مامانو نشناختی پرسیدم و خوندم فهمیدم تو سن 4 سالگی ترس بوجود میاد ... جونم 4 سالگی تازه شاخم شدی... وایییییی از اون شاخ گرد کوچولوها دوست داری به حرفت گوش بدیم، اگه متوجه م...
نویسنده :
مامان رادمهر
10:22